درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • سر دنده ال ای دی led
  • ردیاب مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه عشق و تنهایی و آدرس b2k.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 2213
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کلبه عشق و تنهایی




با سلام

خدمت تمام معشوقانی که تا اخر به پایه عشقشوموندن

 

من امروز میخوام داستان عشقی رو براتون بازگو کنم که مثه کوه استوار بود و هیچ زمین لرزه ای نمیتونست اون و به لرزه در بیاره مگر....

عشق اول: هه هه هه اره داری به این حرفم میخندی و داری بهم میگی مسخره" اما بخدا اینطور نیست که فکر میکنی  به همین سادگی نیس اگه تا به حال عاشق شده بودی  میفهمیدی درک این مطلب با تجربه چه طعمی داره .اگه عاشق بودی میفهمیدی که هیچ عشقی جای عشق اول و نمیگیره بخدا اگه حتی 100تا دوس دختر داشته باشی هیچی جای عشق اولتو نمیگیره خوب پس اگه میخوای مفهوم این کلمه عشق سوز و سهم گین و بدونی پای سیستمت بشین وداستان عشق اولمو بخون.

قسمت اول دیدار اول:

من مسعودم 12 ساله بودم که تو عروسی یکی از اقوام عاشق یه دختر شدم  بعد از اون دیداره اول دیگه نتونستم فراموشش کنم  چون مهرش به دلم نشسته بود من زیاد از اصل ونصب دختر اطلاعی نداشتم و زیاد نمیدیدمش اخه چون اون تو روستا  زندگی میکرد و من توی شهر....

 

قسمت دوم پیشنهاد دادن:

 بعد 3 سال من15سالم بود زمانی رو که ارزوشو داشتم فرا رسید دخترخونشو اومده بود شهردختر رو رو بعد از سال ها تویه یه موقعیت  خوب دیدم که  بهش درخواست کنم من اونو تویه پارک دیدم که خانوادگی اومده بودن دیدم .  اون بعد از این که با داداش و ابجی کوچیکش از خانواده جدا شدن تا برن توی پارک بگردن من فرصت رو طلایی شمردم و رفتم بهش گفتم گفتم: تو خوب میدونی من دوست دارم و چیزای دیگر. اون منو رد کرد  اخه طبیعی بود چون که هرکس سر و وضع منو میدید هرگز بهم جواب مثبت نمیداد خوب من بیخیال این قضیه بودم چون خیلی دوستش داشتم و دیگه هرگز چنین فرصتی گیرم نمیومد چند بار دیگه بهش درخواست کردم اون حتی یک کلمه از دهنش نیومد بهم بگه برو یا فش بده بخدا من تو این قسمت اگه میکشتنم بازم کمم بود اونا دیگه رفتن منم بازم هیچ و پوچ ماندم.

قسمت سوم شانس یا قسمت خدادای:

من بعداز اون قضیه خیلی از دنیا زده شدم منظورم و خوب میفهمید یعنی از دنیا بی خیال شدم تا یه روز که قضیه مو به دختر عموم که با اونا  رابطه خانوادگی داشت گفتم از او خواستم یه جوری شمارشو برام گیر بیاره من که خیلی بهش اسرار کردم دلش سوخت و قبول کرد .به بابایه دختره زنگ زد و شمارشو ازش گرفت و بعدن به من داد . من خیلی به خودم رسیدم تا یکم قیافم وشخصیتم بالا بره.

قسمت سوم رابطه تلفنی:

 

من که اولین بارم بود با یه دختر اسمس و زنگ میزدم. اون شب بهترین شب و اولین شبی بود که برای یه دختر بیدار موندم . در وحله اول گوشی دسته دختر عموم بود و باش اسمس میداد چون من دوست داشتم دختر اول رضایت  بده بعدش بهاش حرف بزنم دختر عموم به هر صورت راضیش کرد و بهش گفت خدایی خیلی دوست داره و برای تو خیلی به خودش رسیده دختر عموم بهش گفت گوشی رو به من میده تا باخودم صحبت کنه دختره قبول کرد  منم اول خجالتی بودم نمیتونستم  باهاش روراست حرف بزنم من اون شب تا ساعت4 صبح هر چه کردم راضی نشد درخواستمو قبول کنه تا این که من سوالی ازش کردم اون بهم جواب داد: نه خیر گفتم: چرا گفت:دوست دارم{دلبخواهی} من فکر کردم گفت دوست دارم  من که از این تکه خوش حال شدم خیلی خیلی قربون صدقه دختر رفتم در حالی که دختر داشت منو واسه این دیدگام مسخره میکرد دیگه صبح شده بود خستش شده بود با چندین جمله عاشقونه با هاش خدافظی کردم

 

قسمت چهارم جواب مثبت:

 

من که ذکر وخیرم فقط شده بود دختره هر روز بهش زنگ میزدم 24ساعت اگه شارژ تموم میکردیم من زود میگرفتم و دوباره شروع میکردیم این قضیه تا 1ماه طول کشید تا یه روز دره خونه داییش با هاش قرار گذاشتم من هرچه بهش کردم نیومد که رو در رو ببینمش بعد از 20 دقیقه دیدنش از راه دور رفتم .دختره زمانی که دید من تغیییر کلی کردم بهم گفت دوست دارم من خیلی خیلی ذوق زده شدم هیچ کلامی از این قشنگ تر تا حالا نشنیده بودم ما دیگه هم دیگه رو دوست داشتیم کم کم  دوست داشتنمو نو بهم ثابت میکردیم.

قسمت پنجم خواستگار های دختر:

 

ما هم دیگه رو خیلی دوست داشتیم و مثه روند همیشه پیش میرفتیم تا یه روز برام ثابت شد که بغیر از من 2 تا خواطر خواه داره یکی پسر عموش و یکی هم از اقوام های پدرش اون این قضیه رو بهم نگفت کم کم که داشت میفهمید من این قضیه رو میدونم قضیه رو بهم گفت.

 میترسید من یه روز واقعیتو بفهمم یه روز قضیه رو بهم گفت. اون بهم گفت پسر عموش عاشقشه  و هر چه ردش میکنه فایده نداره . واون یکی از خواستگاراش رو میگفت اصلا خوشش ازش نمیاد. باور کردن این قضیه برا من خیلی سخت بود و هر وقت اسمه این دو تا رو میشنیدم بیش از حد عصبانی میشدم  نه من هرکس دیگه جای من بود براش سخت بود.

 

 

قسمت ششم ثابت کردن عشق دختر به پسر:

 

یه روز دختر قبل از این که از من اجازه بگیره با یکی از پسر عمو هاش و خواستگارش میرن بیرون وقتی که رفته بود از ترسه این که من بفهمم بهم گفت که فلان کارو کردم  نه من هرکس دیگه جایه من بود فکر بد میکرد و تحمل نداشت که عشقش با کس دیگه رفته بیرون دختره که اشتباه کرده بود  و به اون پی برده بود هرچه گفت ببخش و ... فایده نداشت وقتی بهم گفت رفیق نیمه راه نشو وقتی این حرفو زد دلم یهو ریخت و یه امیدواری تو دلم جا باز کرد اما با این حال قبول نکردم . دختر که دنبال فرصتی بود که عشقشو بهم ثابت کنه  بهم اسمس دادو گفت به گوشیم زنگ بزن و حرف نزن و  فقط گوش بگیر اون تو راه برگشت به خونه داشت به خواستگارش بد و بیرا میگفت و فقط اسمه منو میاورد و میگفت دوستم داره منم اونو زیاد دوست داشتم و باورش کردم

یه روز بهم زنگ زد و میگفت اخه خدا من چه گناهی کردم که اینجوری باهام میکنی. من بهش گفتم چی شده . گفت که پسر عموش با خانواده اومده بود خواستگاری من تو استرس زیاد اونم که اعصابش خورد بود وهی گریه میکرد من با چند جمله دوست داشتنی دلشو اروم کردم و دختره اون شب بازم عشقشو بهم ثابت کرد و پسره رو با هزار جور دنگ و فنگ رد کرد.

 

 

قسمت هفتم بدشانسی:

اواخر تابستون بود و ما دو مثه تموم عاشقا معشوقانه منتظره چنین روز هایی بودیم من به روستا رفتم  و دختره شهر بود  به دختره زنگ زدم گفتم تو هم بیا روستا دختره پس از ناز کردن و اینا قبول کرد صبحش حرکت کرد اومد روستا دیگه مردم کم و بیش فهمیده بودن که ما هم و میخوایم . من تعداد اندکی بد خواه داشتم اونا ازاین فرصت استفاده کردن تا به من لطمه بزنن پس شروع کردن به حرف پشتم دراوردن در مورد خودمو عشقم در وحله اول به من دروغ گفتن عشقت قبلا با بچه های دیگه بوده و در وحله دوم  این که پخش کردن من معتادم و در وحله سوم به پسر عموهای دختره گفتن که من به ناموس اونا زنگ میزنم و همه جا پخش کردم با هاش دارم من تو شرایط سختی قرار داشتم تا یه شب پسر عمو هاش اومدن و با من صحبت کردن ورفتن  اونا به من گفتن گوشی دختره دسته باباشه  و اون طرف هم اونو ترسونده بودن.

قسمت هشتم ثابت کردن عشق پسر به دختر:

 

اونا به من گفتن گوشی دختره دسته باباشه  و اون طرف هم اونو ترسونده بودن صبح اون روز رفتم پیششون و بهشو یه داستان الکی تعریف کردم چون میترسدم دختره چیزیش بشه. بعد از مدتی این قضیه به اتمام رسید تا اینکه اول پاییز عقد پسر عموم {پسر عموم.عموی دختر عموم بود که شماره دخترو بهم داد}بود من رفتم وبد شانسی اوردیم و خانواده هامون روبروی هم قرار گرفتن من که دیدم اوضاع بهم ریخته اونجا رو ترک کردم  خیلی حیرون شده بودم رفتم خونه وسایلمو جمع کنم از خونه بزنم بیرون مامان اومد و دستمو گرفت اون میترسید کاری دسته خودم بدم  داستانشونو یه جور دیگ برام تعریف کرد منم دلم خوش بود من رفتم بیرون بهم گفت کجا میری گفتم حالم خوب نیس میرم بیرون هوا بخورم. بعد از 1 ساعت فهمیدم  که داستان از چه قراره همین که شنیدم دختر بخاطر من کتک خورده خودمو با وضع نامناسب به اونجا رسوندم رفتم خونه دختره دیدم دختره تویه اتاق زندانیه و بد جور از دسته باباش کتک خورد خیلی ناراحت شدم گریم گرفت اونم تو اتاق داشت گریه میکرد من چون از ته قلب دوستش داشتم  بیخیال خانوادم شدم که از من طرفداری میکردن و همه چیزو به گردن گرفتم گفتم اره من مزاحمه این دختر شدم و به زوروادار به حرف زدنش کردم و..... خانواده دختره خیلی رئوف بودن از من به خوبی پذیرایی کردن و منو به خوبی نصیحت کردن گفتن انشا ال... دیگه تکرار نشه.

 

 قسمت نهم دوباره شکل گرفتن عشق:

من و اون دیگه نه گوشی داشتیم بهم زنگ بزنیم نه امیدی چون خانواده هامون دشمن بودن این وضع تا دو3ماه طول کشید من گوشیمو بدست اوردم اما اون نه .دختره که با کار قبلیه من فهمیده بود براش ثابت کردم دوسش دارم سعی کرد دوباره باهام رابطه برقرار کنه اون به هرشکل شده بود به من زنگ زد ما خیلی با هم صحبت کردیم و دوباره عشقمو شکل گرفت. ما دو تا هر چند مدتی از هم خبر دار میشدیم تا اینکه عید رسید و اونم گوشیشو بدست اورد ما باز هم مث ثابق دو تا کبوتر عاشق شدیم.

 

قسمت دهم رابطهی خیلی عمیق و تبدیل ان به جدایی:

عید بخوبی گذشت و تابستون اومد تابستونم دو ماه اولیشو ما بیشتر در کنار هم گذروندیم تا این که یه روزبدلیل دخالت دیگرون تویه زندگیمون و زود باور کردن دختره کسانی که پشته من حرف میزدن و ناراضی بودن خانواده هامون بحثشون شد من اون اون روز رفتم پیش دختره بپرسم دلیل این کار چیه به جایی رسید دختره  رو در رو بهم گفت ازم جدا شو بدترین و ناراحت کننده ترین  حرفه تویه عمرمو شنیدم  دختره جدا  شد ازم وچند ماه از هم جدا موندیم.

 

قسمت یازده از یاد بردنه هم. پی بردن به اشتباه.وصلت دوباره

 

ما دوتا دیگه ازهم جدای جدا شدیم چون دختره جدا شده بود من که مدت ها منتظرش بودم سراغی ازم نگرفت منم فراموشش میکردم رفتم سراغ دوس دختر  بازم فاییده نداشت چون از یادم نمیرفت هنوز عاشقش بودم اونم که دیگه منو از یاد برده بود و رفته بود سراغ خواستگار اولیش که از اقوام پدرش بود  من تحمل نداشتم گهگاهی بهش زنگ میزدم و فقط احوالشو میپرسیدم اونم با سنگدلیه  تمام فقط جوابه سر بالامیداد . تا اینکه یه روز دختره بازم به اشتباهش پی برده بود به من زنگ زد و داشت گریه میکرد گفت مسعود دیگه دوستم داری گفتم نه گفت دوس دختر گرفتی گفتم اره گوشی رو قطع کرد منم منتظره چنین لحظه ای بودم متوجه اشتباهش بشه دوباره بهش زنگ زدم گفتم اگه دوست ندارم چون عاشقتم اگه دوست دختر گرفتم خواستم بدونم هیچ چیزی و کسی جای تو رو نمیگیره.ما دوباره از سر گرفتیم . وقتی فهمیدیم که اگه بخوایم  بهم برسیم باید یکم از هم دور باشیم درسته فاصله ها دورن و زیاده اما قلبامون پیشه همه و الان  مامانم به شرایطی که بعدا میگم با وصلت قبول کرده مامان اونم قبولشه فقط مونده پدره اون و داداش بزرگم حالا من باید امتحان کنکورم و بدم و بعداز کنکور بریم خواستگاری هنوز 7 ماه مونده تا این حرف پس منتظر بقیه داستان باشید

 

 

 

 



چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:, :: 17:2 ::  نويسنده : مسعود

گناهی ندارم ولی قسمت اینه


که چشمای کورم به راهت بشینه


برای دله من واسه جسم خستم


منی که غرورو تو چشمات شکستم


سر از کار چشمات کسی در نیاورد


که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد


برای دل من واسه جسم خستم


منی که غرور رو تو چشمات شکستم


واسه من که برعکس کار زمونه


یکی نیست که قدر دلم رو بدونه


گناهی ندارم ولی قسمت اینه


که چشمای کورم به راهت بشینه


هنوزم زمستون به یادت بهاره


تو قلبم کسی جز تو جایی نداره


صدای دلم ساز ناسازگاره


سکوتم به جز تو صدایی نداره


تو خواب و خیالم همش فکر اینم


که دستاتو بازم تو دستام ببینم


ولی حیف از این خواب پریدم


که بازم با چشمایه کورم به راهت بشینم


سر از کار چشمات کسی در نیاورد


که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد


برای دل من واسه جسم خستم


منی که غرور رو تو چشمات شکستم



یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : مسعود

گناهی ندارم ولی قسمت اینه


که چشمای کورم به راهت بشینه


برای دله من واسه جسم خستم


منی که غرورو تو چشمات شکستم


سر از کار چشمات کسی در نیاورد


که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد


برای دل من واسه جسم خستم


منی که غرور رو تو چشمات شکستم


واسه من که برعکس کار زمونه


یکی نیست که قدر دلم رو بدونه


گناهی ندارم ولی قسمت اینه


که چشمای کورم به راهت بشینه


هنوزم زمستون به یادت بهاره


تو قلبم کسی جز تو جایی نداره


صدای دلم ساز ناسازگاره


سکوتم به جز تو صدایی نداره


تو خواب و خیالم همش فکر اینم


که دستاتو بازم تو دستام ببینم


ولی حیف از این خواب پریدم


که بازم با چشمایه کورم به راهت بشینم


سر از کار چشمات کسی در نیاورد


که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد


برای دل من واسه جسم خستم


منی که غرور رو تو چشمات شکستم



یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : مسعود

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای

سنگی .


پیرمرد از دختر پرسید :

 -غمگینی؟

- نه .


 مطمئنی ؟-

نه

 .
-
چرا گریه می کنی ؟


- دوستام منو دوست ندارن .


- چرا ؟
-

 چون قشنگ نیستم

 .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم

.
-
راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد

.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را

 بیرون آورد و رفت !!!



شنبه 26 بهمن 1392برچسب:داستان عشق دختر, :: 18:59 ::  نويسنده : مسعود

صفحه قبل 1 صفحه بعد